سلام!خوب هستید؟امیدوارم هیچ وقت مثل من تنها نباشید.هر چند خیلی از وقتها تنهایی به من احساسی میده که هیچ هم صحبتی نمیده!
برای شنیدن آهنگ وبلاگ از مرورگر فایرفاکس استفاده کنید.برای هر گونه اطلاعات و یا تماس با بنده به قسمت پروفایل مراجعه کنید.
شاد باشید!!!
لينك روزانه
براي تبادل لينک ابتدا لينکمارو بانام: در وبلاگ ياسايتتان قراردهيد
كد هاي جاوا
به خاطر قلوب در هم شکسته انسانها !قلوب آکنده از عشق و به خون آغشته
انسانها !به خاطر حسرت ،حسرت گمگشته در امواج سرشک !..سرشک
سرگردان در ظلمت زندانها این آثار پراکنده به وجود آمد!
گوش کن!
گوش کن ، ای خواننده ناشناس که روحم سپاسگذار لطفی است که دورادور با
خواندن سرگذشت بی سرنوشت ، زیر .پای قلب من میریزی!...
گوش کن!
من هنوز آنقدر عاجز نشده ام که دروغ بگویم
اگر- خدای نکرده – روزی کسی – نفسی – هوسی ، مجبورم کند دروغ بگویم ،
من – با کلی افتخار – وبدون تردید – علی رغم فرداهای بی پدر سه فرزندی که
دارم – سینه پیش – پیشانی فراغ ...
میروم
میدانید کجا ؟!...
زیر سنگ ...!!
من سالها روی سنگهـــا خوابیده ام
به پاس لطف سنگها – آن روز از سنگها خواهم خواست که تا ابد روی من
بخوابند!!!
من باید آنچه را احساس میکنم بنویسم....ومینویسم!
ولی تو ای پاسدار جهالت!....اگر میخواهی دهان فریاد مرا قفل کنی؟ .....قفل کن!....اما ...
فراموش مکن....همان انسانی که دیروز ندانسته ،برای تو قفل میساخت !....امروز
این نامه انعکاس واپسین طپش قلب محنت بار یکی از هزاران زن بیگناه است که اجتماع ، در ظلمت شب احتیاج ، کلمه شرافت را از قاموس زندگیش ربوده است .
این نامه آخرین نامه یک فاحشه است
کاش نامه رسان هرگز این نامه را به مادر این زن تیره بخت نمی رساند....
مادر جان ! این آخرین نامه ایست که از یک وجبی گور زندگی واژگون بخت خود برای تو می نویسم ..
فاصله من –فاصله پیکر درهم شکسته من – با گور بی نام و نشانی که در انتظار من است یک وجب بیش نیست ..
این نامه ، هذیان سرسام آور رویای وحشتناکی است که در قاموس خانواده های بدبخت نام مستعارش زندگیست ..
مادر جان ! شاید آخرین کلمه ی این نامه ، به منزله نقطه ی سیاهی باشد بر آخرین جمله داستان غم انگیز زندگی از یاد رفته دخترت.......
خدا میداند که در واپسین لحظات عمرچقدر دلم می خواست پیش تو باشم...و پس از سه سال جان کندنتدریجی ، هم آغوش با سوداگران ور شکست شهوت در بستر خون آلود هوسهای مست و تک نفسهای ننگ و بد نامی وفراموشی جام زهر آلودم را در آغوش پر محنت تو با دست تو به مرگ می سپردم ...
افسوس که تو اینجا نیستی ... نه تنها تو ، هیچ کس اینجا نیست... جز این پیکر در هم شکسته ام و پیر مردی رنجور ، که با در یافت بیست ریالی ( بیست ریالی که کار مزد آخرین هم آغوشی من است ) نامه ای را که اکنون میخوانی بجای من ، برای تو بنویسد ...
مادر جان می دانم که با خواندن این نامه ، بخاطر بخت سیاهی که دخترت داشت تا حد جنون خواهی گریست ...
گریه کن مادر ! ....بگذار اشکهای تو سیل بنیان کن بنای شرافت کاذبی باشد که در این دنیای دون ، منهای پول پشتوانه زندگی هیچ تیره بختی نیست ....
دختر تو مادر ، دارد همین حالا ، پای دیواری سینه شکسته در کمال ناکامی و بد نامی می میرد .... ای کاش دختر در به در تو که من بدبخت باشم ، می توانست با مرگ خود انتقام شیر حلالت را از زندگی حرامی که داشت بگیرد ...
مادر جان ! خواهش میکنم اجازه بدهی قبل از مرگ هر چه درد بیدرمان در پهنه این دل ماتمزده ام دارم ، به صورت قطره های سرگردان مشتی سرشک دیده گم کرده ، به دامان محبت بار تو بسپارم ....
میدانم هرگز باور نمی کردی اینچنین نامه ای به دست تو برسد ؛ تو بر حسب نامه های گذشته من ، دخترت را زنی نجیب می دانستی که شرافتمندانه ، دور از خانه و کاشانه ، نان مادر ستمدیده و خواهر یتیمش را به دست می آورد ... چگونه بگویم مادر ؟!.... که ازبخت من بدخت ، در عصری به دنیا آمده ام که " شرافت " به طوررقت انگیزی بازارش کساد است
می دانی یعنی چه ؟ مادر همه هر چه تا کنون بتو نوشته ام دروغ محض بوده است .... دروغ محض .... اما اجتناب ناپذیر
خدا می داند که هیچ دلم نمی خواست دل شکسته ات را ، بار دیگر بشکنم ... همه ی آن نامه را ده روز دیگر که مصادف با بیست و چهارمین سال تولد من که در حقیقت بیست و چهارمین سال تولد یک بد بختی بیزوال است ، بسوزان .... و خاکستر سردشان را لابلای بستر پاره پاره من که مات و دست نخورده و بی صاحب در کنج کلبه ی فقیرمان افتاده است ، دفن کن ... بگذار خاکستر آن نامه ها لاشه افتخار من باشد .... افتخار اینکه حد اقل آنقدر تو را عزیز می داشتم که تا وا پسین لحظات مرگ نگذاشتم حتی در تصویر بیچارگی من ، شریک باشی ....
مادر جان ! در تمام این مدت سه سالی که مرا با این قبرستان بی سرپوش آرزوها و آمال انسانی ، این آخرین ایستگاه امید بیکاران خانه به دوش شهرستانی ، این تهران خراب شده ، روانه کردی ، بر حسب راه نکبت باری که این اجتماع هرزه پیش پای زندگی غریب من گذاشت من یکی از بی پناه ترین و بیگناه ترین گناهکاران روزگار بوده ام
افسوس !... هزار افسوس که ضربان نامرتب فرصت نمی دهد ، تا آنجا که می خواستم جزئیات گذشته و اندوهبارم را برایت شرح دهم ...
همانقدر باید بگویم که زندگی بسرنوشتی اینقدر دردناک ، دچارم کرد ، سه سال تمام ، شب و روز کار من پاسخ دادن به تمنای هرزه مشتی نامرد بود که در ازای پولی ناچیز ، همه مستی ها ، پستی ها ، و رذالتهای خود را وحشیانه در لذت زاییده از پیکر خسته و تب آلود من ، خلا صه کردند
آه ، خداوندا ! چه سرنوشت وحشتناکی !
در عرض این سه سال ، سر تا سر آرزوهای من ، اشکها و اشکهای پنهانی من ، بازیچه ی خنده ها ، محبتها و پایکوبی های ساختگی بود ....
در عرض این مدت هرگز فرصت اینکه چند دقیقه از ته دل به خاطرسیه روزی خودم اشک بریزم نداشتم ....
تنها یکبار ، تقریبا شش ماه پیش بود که در کشمکش یک درد جانکاه صمیمانه خندیدم ... اما ، بخدا ، مادر ، اگر بدانی این خنده تصادفی را چقدر وحشیانه در لرزش لبانم شکستند ... آخ اگر بدانی ....
آری ، مادر جان شش ماه پیش در همان خانه ای که آشیانه حراج تدریجی ناموس محتاج من بود ، صاحب فرزندی شدم ...
از چه پدری ؟ از چند پدر؟ اینها را هیچ نمی دانم ... اما آنچه مسلم بود ، خدا برای نخستین بار بزرگترین نعمتها را – نعمت مادر بودن را به من ارزانی کرد ...
شبی که دخترم به دنیا آمد تا صبح از خوشحالی خوابم نبرد .... برای چند ساعت همه دردها ، در به دریها ، گرفتاریها را فراموش کرده بودم ....
احساس می کردم زنی نجیبم و در خانه ای محقر و آبرومند برای شوهر مهربانم طفلی زیبا به دنیا آورده ام ... وفردا صبح پدرش از دیدن او ....
آخ مادر چه می گویم ؟! چه می خواهم بگویم ؟!
آه ، ای آرزوهای خام ... ای آرزوهای ناکام !
مادر جان اگر بدانی فردای آنشب چه بر سرم آوردند ؟!
رییس آن خانه نفرین شده بچه ام را از دستم گرفت ... به زور گرفت....قدرت اینکه از جا تکان بخورم نداشتم .... هر چه فریاد کردم ماما ! ماما ! فریادم در دل سنگش موثر واقع نشد
آخ مادر ...ببین سرنوشت کار انسان را به کجا میکشاند ... که در خانه ای چنین رسوا ، به زنی که رییس خانه است ، باید " ماما " گفت ... آخ بیچاره مادرم ....
باری بچه ام را از آغوشم بیرون کشیدند... بردند ...هنگامی که برای آخرین بار نگاهم به قیافه معصوم طفل بیگناه افتاد ، مثل اینکه با یک نگاه سرگردان ازمن پرسید : چرا ؟؟؟
دختر م را بردن و بر حسب قوانین حاکم بر اینچنین خانه ها او را در خلوت محض به خاک سپردند .
چه می دانم شاید این حکمت خدا بود ... شاید خدا فکر کرده بود که مردنش بهتراز ماندنش است ، دنیایی که سرنوشت دختر زن نجییبی چون تو را به اینجا می کشاند چه سر نوشتی میتوانست نصیب دختر یک فا حشه بدبخت کند ؟!
پس از دخترم مرا هم از خانه بیرون کردند ... از کارافتاه بودم ؛ درد فقدان بچه کمر هستی مرا شکسته بود .
مادر جان ... تصادفی نیست که شش ماه است نزد تو خجلم و نتوانسته ام مقرری ماهانه برایت بفرستم .
به خدا مادر ، در عرض این شش ماه در آمدم حتی آنقدر نبوده که یک شب با شکم سیر بخواب روم ....
چه خواب ؟ چه شکم ؟ چه بد بختی؟ شش ماه تمام است که در کوچه و پس کوچه ها ویلانم ...در عرض این شش ماه به صد جور مرض استخوانسوز گفتار شدم ...
دیگر نمی توانم حرف بزنم ، بغض دارد خفه ام میکند ، بغض نیست ، مرگ است ! مرگ در کار تحویل گرفتن پس مانده ی جان من است !
خدا حافظ مادر
شیرت را حلال کن ، به خواهر کوچکم هرگز نگو که خواهر نگون بختش چطور زندگی کرد ، و چه طور مرد ؛ نه - مادر جان نگو .
نمي دانم چگونه
I don't know why
و نمي دانم چرا ..
I see you feel for me
من مي بينيم كه تو مرا حس مي كني
You cried with me
با من گريستي
You would die for me
شايد برايم بميري
I know I need you
من مي دانم كه به تو احتياج دارم
I want you
تو را مي جويم و مي خواهم
To be free of all the pain
تا آزاد باشم از تمامي درد هايي كه
You have inside
تو در جانت داري
You cannot hide
و نمی توانی پنهان شوی
I know you tried
من مي دانم كه تو سعی کردی
To be who you couldn't be
تا كسي بماني كه نمي توانستي باشي
You tried to see inside of me
تو سعی کردی تا درونم را ببینی
And now i'm leaving you
و حالا من در حال ترك كردن تو هستم
I don't want to go
من نمي خواهم بروم
Away from you
دور از تو
Please try to understand
لطفا سعي كن تا در ك كني
Take my hand
دستانم را بگير
Be free of all the pain
آزاد باش از تمامي دردهايي كه
You hold inside
در درونت حمل می کنی
You cannot hide
و نمی توانی پنهان کنی
I know you tried
من مي دانم كه کوشیدی
To feel...
تا حس كني
To feel...
تا حس كنی
متن فوق و ترجمه اش مربوط میشه به آهنگ زیبای مهتاب پاریسی کاری از گروه آناتما که لینک دانلود این آهنگ فوق العاده زیبا رو در زیر براتون نوشتم!امیدوارم لذت ببرید.
با عرض سلام و وقت به خیر خدمت دوستان عزیزم!امیدوارم در هر نقطه از کره زمین که هستید شاد باشید!در چند پست گذشته با چند شعر از کارو شاعر معاصر در خدمتتون بودیم!شاعری که در سن 28 سالگی دست به خودکشی زد!اما نمرد!در چند روز آینده بیوگرافی کوتاه و وصیتنامه این شاعر رو براتون مینویسم!من خودم شخصا به شعرهای او علاقه زیادی دارم!امیدوارم شما هم خوشتون بیاد!چون اکثر شعرهاشون درباره اوضاع بد جامعه و زندگی و فقر بود.
شنیدستم که در ایام پیشین به شهری بوده است این رسم و آیین
که گر میداد مردی بینوا جان زدی ناقوس زن یک ضربه بر آن
وگر از عده مابین میمرد دو ضربه بیشتر بر آن نمیخورد
امیر شهر که میمردی ز افسوس سه ضربه میزدی محکم به ناقوس
بدین منوال بشد ایامی طی که ناگه خواست زان صوت پیاپی
شمار آن ز ده و صد فزون شد زجای خویشتن هر کس برون شد
نبود این ضربه ها با خلق مانوس از آن گشتی شتابان سوی ناقوس
از آن شخصی که میزد ضربه ها را بپرسیدند شرح ماجرا را
یکی گفت مگر دیوانه گشتی که از آیین ما بیگانه گشتی
یکی گفت مگر آخر چه کس مرد که بانگ ضربه هایش گوشها برد
چو زان ناپخته مرداین حرف بشنفت به بانگ رعد آسایی چنین گفت
زسلطان بهتری مرد زین ایالت عدالت مرد ای مردم عدالت
شاعر این شعر زیبا رو نمیدونم کیه!ولی از زبان شخصی که این شعر رو شنیدم به من گفت این شعر رو در هیچ کجای دیگه پیدا نمیکنی و البته درست هم میگفت!من هم به شما میگم که فکر نکنم شما هم این شعر رو در جای دیگه ای پیدا کنید!!!به هر حال تقدیم به شما عزیزان بازدید کننده.
با سلام خدمت همه عزیزانی که از وبلاگ ساحل دیدن میکنند!این اولین پست من در این وبلاگ میباشد که قبل از شروع لازم میدونم خدمتتون عرض کنم که موضوعات اصلی این وبلاگ مربوط به شرایط جامعه و زندگی و فقر و عشق و از این جور چیزهاست که در قالب شعر و متن و ...بیان میشوند!امیدوارم لحظات خوبی رو در کنار هم داشته باشیم! س.م.ن
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
زبان سکوت و آدرس
sahel.LoxBlog.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.