شعرهای سیاه

در باره ما
 

سلام!خوب هستید؟امیدوارم هیچ وقت مثل من تنها نباشید.هر چند خیلی از وقتها تنهایی به من احساسی میده که هیچ هم صحبتی نمیده! برای شنیدن آهنگ وبلاگ از مرورگر فایرفاکس استفاده کنید.برای هر گونه اطلاعات و یا تماس با بنده به قسمت پروفایل مراجعه کنید. شاد باشید!!!

 

لينك روزانه
 
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
براي تبادل لينک ابتدا لينک مارو بانام:  شعرهای سیاه   در وبلاگ ياسايتتان قراردهيد
 
كد هاي جاوا
 

ورود اعضا:

Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 45
بازدید کل : 58492
تعداد مطالب : 19
تعداد نظرات : 28
تعداد آنلاین : 1

 


به خاطر قلوب در هم شکسته انسانها !قلوب آکنده از عشق و به خون آغشته

انسانها !به خاطر حسرت ،حسرت گمگشته در امواج سرشک !..سرشک

سرگردان در ظلمت زندانها این آثار پراکنده به وجود آمد!

گوش کن!

گوش کن ، ای خواننده ناشناس که روحم سپاسگذار لطفی است که دورادور با

خواندن سرگذشت بی سرنوشت ، زیر .پای قلب من میریزی!...

گوش کن!

من هنوز آنقدر عاجز نشده ام که دروغ بگویم

اگر- خدای نکرده – روزی کسی – نفسی – هوسی ، مجبورم کند دروغ بگویم ،

من – با کلی افتخار – وبدون تردید – علی رغم فرداهای بی پدر سه فرزندی که

دارم – سینه پیش – پیشانی فراغ ...
میروم

میدانید کجا ؟!...

زیر سنگ ...!!

من سالها روی سنگهـــا خوابیده ام

به پاس لطف سنگها – آن روز از سنگها خواهم خواست که تا ابد روی من

بخوابند!!!

من باید آنچه را احساس میکنم بنویسم....ومینویسم!

ولی تو ای پاسدار جهالت!....اگر میخواهی دهان فریاد مرا قفل کنی؟ .....قفل کن!....اما ...
فراموش مکن....همان انسانی که دیروز ندانسته ،برای تو قفل میساخت !....امروز

دانسته کلیدش را برای من میسازد!...

از : کارو


|

نوشته شده در 11 شهريور 1389برچسب:,

توسط مرتضی.ن| لينك ثابت |


قسمت کوتاهی از وصیت نامه کارو

 میدانم که پس از مرگ من ثروتمندی از میان ثروتمندان شهر ما پیدا

خواهد شد،که لاشه ی مرا بخاطراضافه کردن شهرتی بر شهرتهای

کذایی خود، به خاک بسپارد!...اما نه ای ثروتمندان محترم ! لطفا مرا با

پول خود به خاک نسپارید!... لاشه ی مرا با کارد آشپزخانه رنگ ورو

رفته مان، که قلم تراش شبهای نویسندگی من است ،در هم بدرید! و پاره

های سرگردان لاشه مرا در پست ترین نقاط این شهر،به سگها

بسپارید!...من میخواهم از لاشه ی من چند سگ گرسنه سیر شود..شما

آدمکهای کمتر از سگ،که هیچ انسان گرسنه ی از درگاهتان سیر

نشد!...

متن کامل وصیت نامه بزودی در وبلاگ قرار می گیرد.


|

نوشته شده در 5 شهريور 1389برچسب:,

توسط مرتضی.ن| لينك ثابت |


آخرین نامه

 

شش ماه تمام است که در کوچه و پس کوچه ها ویلانم

این نامه انعکاس واپسین طپش قلب محنت بار یکی از هزاران زن بیگناه است که اجتماع ، در ظلمت شب احتیاج ، کلمه شرافت را از قاموس زندگیش ربوده است .

این نامه آخرین نامه یک فاحشه است

کاش نامه رسان هرگز این نامه را به مادر این زن تیره بخت نمی رساند....

مادر جان ! این آخرین نامه ایست که از یک وجبی گور زندگی واژگون بخت خود  برای تو می نویسم ..

فاصله من فاصله پیکر درهم شکسته من با گور بی نام و نشانی که در انتظار من است یک وجب بیش نیست ..

این نامه ، هذیان سرسام آور رویای وحشتناکی است که در قاموس خانواده های بدبخت نام مستعارش زندگیست ..

مادر جان ! شاید آخرین کلمه ی این نامه ، به منزله نقطه ی سیاهی باشد بر آخرین جمله داستان غم انگیز زندگی از یاد رفته دخترت.......

خدا میداند که در واپسین لحظات عمرچقدر دلم می خواست پیش تو باشم...و پس از سه سال جان کندن تدریجی ، هم آغوش با سوداگران ور شکست شهوت در بستر خون آلود هوسهای مست و تک نفسهای ننگ و بد نامی وفراموشی جام زهر آلودم را در آغوش پر محنت تو با دست تو به مرگ می سپردم ...

افسوس که تو اینجا نیستی ... نه تنها تو ، هیچ کس اینجا نیست... جز این پیکر در هم شکسته ام و پیر مردی رنجور ، که با در یافت بیست ریالی ( بیست ریالی که کار مزد آخرین هم آغوشی من است ) نامه ای را که اکنون میخوانی بجای من ، برای تو بنویسد ...

مادر جان می دانم که با خواندن این نامه ، بخاطر بخت سیاهی که دخترت داشت تا حد جنون خواهی گریست ...

گریه کن مادر ! ....بگذار اشکهای تو سیل بنیان کن بنای شرافت کاذبی باشد که در این دنیای دون ، منهای پول پشتوانه زندگی هیچ تیره بختی نیست ....

دختر تو مادر ، دارد همین حالا ، پای دیواری سینه شکسته در کمال ناکامی و بد نامی    می میرد .... ای کاش دختر در به در تو که من بدبخت باشم ، می توانست با مرگ خود انتقام شیر حلالت را از زندگی حرامی که داشت بگیرد ...

مادر جان ! خواهش میکنم اجازه بدهی قبل از مرگ هر چه درد بیدرمان در پهنه این دل ماتمزده ام دارم ، به صورت قطره های سرگردان مشتی سرشک دیده گم کرده ، به دامان محبت بار تو بسپارم ....

میدانم هرگز باور نمی کردی اینچنین نامه ای به دست تو برسد ؛ تو بر حسب نامه های گذشته من  ، دخترت را زنی نجیب می دانستی که شرافتمندانه ، دور از خانه و کاشانه ، نان مادر ستمدیده و خواهر یتیمش را به دست می آورد ... چگونه بگویم مادر ؟!.... که ازبخت من بدخت ، در عصری به دنیا آمده ام که " شرافت " به طوررقت انگیزی بازارش کساد است

می دانی یعنی چه ؟ مادر همه هر چه تا کنون بتو نوشته ام دروغ محض بوده است .... دروغ محض .... اما اجتناب ناپذیر

خدا می داند که هیچ دلم نمی خواست دل شکسته ات را ،  بار دیگر بشکنم ... همه ی آن نامه را ده روز دیگر که مصادف با بیست و چهارمین سال تولد من  که در حقیقت بیست و چهارمین سال تولد یک بد بختی بیزوال است ، بسوزان .... و خاکستر سردشان را لابلای بستر پاره پاره من که مات و دست نخورده و بی صاحب در کنج کلبه ی فقیرمان افتاده است ، دفن کن ... بگذار خاکستر آن نامه ها لاشه افتخار من باشد .... افتخار اینکه حد اقل آنقدر تو را عزیز می داشتم که تا وا پسین لحظات مرگ نگذاشتم حتی در تصویر بیچارگی من ، شریک باشی ....

مادر جان ! در تمام این مدت سه سالی که مرا با این قبرستان بی سرپوش آرزوها و آمال انسانی ، این آخرین ایستگاه امید بیکاران خانه به دوش شهرستانی ، این تهران خراب شده ، روانه کردی ، بر حسب راه نکبت باری که این اجتماع هرزه پیش پای زندگی غریب من گذاشت من یکی از بی پناه ترین و بیگناه ترین گناهکاران روزگار بوده ام

افسوس !... هزار افسوس که ضربان نامرتب فرصت نمی دهد ، تا آنجا که می خواستم جزئیات گذشته و اندوهبارم را برایت شرح دهم ...

همانقدر باید بگویم که زندگی بسرنوشتی اینقدر دردناک ، دچارم کرد ، سه سال تمام ، شب و روز کار من پاسخ دادن به تمنای هرزه مشتی نامرد بود که در ازای پولی ناچیز ، همه مستی ها ، پستی ها ، و رذالتهای خود را وحشیانه در لذت زاییده از پیکر خسته و تب آلود من ، خلا صه کردند

آه ، خداوندا ! چه سرنوشت وحشتناکی !

در عرض این سه سال ، سر تا سر آرزوهای من ، اشکها و اشکهای پنهانی من ، بازیچه ی خنده ها ، محبتها و پایکوبی های ساختگی بود ....

در عرض این مدت هرگز فرصت اینکه چند دقیقه از ته دل به خاطرسیه روزی خودم اشک بریزم نداشتم ....

تنها یکبار ، تقریبا شش ماه پیش بود که در کشمکش یک درد جانکاه صمیمانه  خندیدم ... اما  ، بخدا ، مادر ، اگر بدانی این خنده تصادفی را چقدر وحشیانه در لرزش لبانم شکستند ... آخ اگر بدانی ....

آری ، مادر جان شش ماه پیش در همان خانه ای که آشیانه حراج تدریجی ناموس محتاج من بود ، صاحب فرزندی شدم ...

از چه پدری ؟ از چند پدر؟ اینها را هیچ نمی دانم ... اما آنچه مسلم بود ، خدا برای نخستین بار بزرگترین نعمتها را نعمت مادر بودن را به من ارزانی کرد ...

شبی که دخترم به دنیا آمد تا صبح از خوشحالی خوابم نبرد .... برای چند ساعت همه دردها ، در به دریها ، گرفتاریها را فراموش کرده بودم ....

احساس می کردم زنی نجیبم و در خانه ای محقر و آبرومند برای شوهر مهربانم طفلی زیبا به دنیا آورده ام ... وفردا صبح پدرش از دیدن او ....

آخ مادر چه می گویم ؟! چه می خواهم بگویم ؟!

آه ، ای آرزوهای خام ... ای آرزوهای ناکام !

مادر جان اگر بدانی فردای آنشب چه بر سرم آوردند ؟!

رییس آن خانه نفرین شده بچه ام را از دستم گرفت ... به زور گرفت....قدرت اینکه از جا تکان بخورم نداشتم .... هر چه فریاد کردم  ماما ! ماما ! فریادم در دل سنگش موثر واقع نشد

آخ مادر ...ببین سرنوشت کار انسان را به کجا میکشاند ... که در خانه ای چنین رسوا ، به زنی که رییس خانه است ، باید " ماما " گفت ... آخ بیچاره مادرم ....

 باری بچه ام را از آغوشم بیرون کشیدند... بردند ...هنگامی که برای آخرین بار نگاهم به قیافه معصوم طفل بیگناه افتاد ، مثل اینکه با یک نگاه سرگردان ازمن پرسید : چرا ؟؟؟

دختر م را بردن و بر حسب قوانین حاکم بر اینچنین خانه ها او را در خلوت محض به خاک سپردند .

چه می دانم شاید این حکمت خدا بود ... شاید خدا فکر کرده بود که مردنش بهتراز ماندنش است ، دنیایی که سرنوشت دختر زن نجییبی چون تو را به اینجا می کشاند چه سر نوشتی میتوانست نصیب دختر یک فا حشه بدبخت کند ؟!

پس از دخترم مرا هم از خانه بیرون کردند ... از کارافتاه بودم ؛ درد فقدان بچه کمر هستی مرا شکسته بود .

مادر جان ... تصادفی نیست که شش ماه است نزد تو خجلم و نتوانسته ام مقرری  ماهانه برایت بفرستم .

به خدا مادر ، در عرض این شش ماه در آمدم حتی آنقدر نبوده که یک شب با شکم سیر بخواب روم ....

چه خواب ؟ چه شکم ؟ چه بد بختی؟ شش ماه تمام است که در کوچه و پس کوچه ها ویلانم ...در عرض این شش ماه به صد جور مرض استخوانسوز گفتار شدم ...

دیگر نمی توانم حرف بزنم ، بغض دارد خفه ام میکند ، بغض نیست ، مرگ است ! مرگ در کار تحویل گرفتن پس مانده ی جان من است !

خدا حافظ مادر

شیرت را حلال کن ، به خواهر کوچکم هرگز نگو که خواهر نگون بختش چطور زندگی کرد  ، و چه طور مرد ؛ نه - مادر جان نگو .

اثر : کارو


|

نوشته شده در 5 شهريور 1389برچسب:,

توسط مرتضی.ن| لينك ثابت |


پنجره

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه چاهی

در انتهای خود به قلب زمین می رسد

وباز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ

یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را

از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم

سرشار می کند

و می شود از آنجا

خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد

یک پنجره برای من کافیست

من از دیار عروسکها می آیم

از زیر سایه های درختان کاغذی

در باغ یک کتاب مصور

از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق

در کوچه های خاکی معصومیت

از سال های رشد حروف رنگ پریده رنگ الفبا

در پشت میز های مدرسه مسلول

از لحظه ای که بچه ها توانستند

بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند

و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند

من از میان

ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم

و مغز من هنوز

لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را

در دفتری به سنجاقی

مصلوب کرده بودند

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند

وقتی که چشم های کودکانه عشق مرا

با دستمال تیره قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید

وقتی که زندگی من دیگر

چیزی نبود هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم باید باید باید

دیوانه وار دوست بدارم

یک پنجره برای من کافیست

یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت

اکنون نهال گردو

آن قدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش

معنی کند

از آیینه بپرس

نام نجات دهنده ات را

آیا زمین که زیر پای تو می لرزد

تنها تر از تو نیست

پیغمبران رسالت ویرانی را

با خود به قرن ما آوردند؟

این انفجارهای پیاپی

و ابر های مسموم

آیا طنین آینه های مقدس هستند؟

ای دوست ای برادر ای همخون

وقتی به ماه رسیدی

تاریخ قتل عام گل ها را بنویس

همیشه خوابها

از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و میمیرند

من شبدر چهار پری را می بویم

که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست

آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟

آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت

تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم؟

حس میکنم که وقت گذشته ست

حس میکنم که لحظه سهم من از برگهای تاریخ است

حس میکنم که میز فاصله ی کاذبی است در میان گیسوان من و

دستهای این غریبه ی غمگین

حرفی به من بزن

آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد

جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد

حرفی بزن

من در پناه پنجره ام

با آفتاب رابطه دارم

شعر از :فروغ فرخزاد


|

نوشته شده در 5 شهريور 1389برچسب:,

توسط مرتضی.ن| لينك ثابت |


باز باران

باز باران بی ترانه

باز باران با تمام بی کسی های شبانه

میخورد بر مرد تنها

می چکد بر فرش خانه

باز می آید صدای چک چک غم

باز ماتم ...

من به پشت شیشه تنهایی افتاده

نمی دانم نمی فهمم

کجای قطره های بی کسی زیباست

نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند

که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد

کجای ذلتش زیباست...

نمی فهمم...

کجای اشک یک بابا

که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران

به روی همسر و پروانه های مرده اش آرام باریده

کجایش بوی عشق و عاشقی دارد...

نمی دانم...

نمی دانم چرا مردم نمی دانند

که باران عشق تنها نیست

صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست

کجای مرگ ما زیباست

نمی فهمم...

یاد آرم روز باران را

یاد آرم مادرم در کنج باران مرد

کودکی ده ساله بودم

می دویدم زیر باران از برای نان

مادرم افتاد...

مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد

فقط من بودم و باران و گل های خیابان بود

نمی دانم...

کجای این لجن زیباست...

بشنو از من کودک من

پیش چشم مرد فردا

که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست...

و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست ...

و باران من و تو درد و غم دارد

خدا هم خوب میداند

که این عدل زمینی عدل کم دارد

از اشعار : کارو      تقدیم به بازدید کنندگان عزیز وبلاگ ساحل


|

نوشته شده در 5 شهريور 1389برچسب:,

توسط مرتضی.ن| لينك ثابت |


افسانه ی من

گفتم که بیا کنون که من مستم مست

ای دختر شوریده دل مست پرست

گفتا که تو باده خوردی و مست شدی

من مست باده میخواهم پست

یک شاخه خشک زار و غمناک شکست

آهسته فرو فتاد و بر خاک نشست

آن شاخهی خشک عشق من بود که مرد

وان خاک دلم ...که طرفی از عشق نیست

جز مسخره نیست عشق تا بوده و هست

با مسخرگی جهانی انداخته دست

ای کاش که در دل طبیعت میمرد

این طفل حرام زاده از روز الست

صد بار شدم عاشق و مردم صد بار

تابوت خودم به گور بردم صدبار

من غره از اینکه صد نفر گول زدم

دل غافل از آنکه گول خوردم صدبار

افسوس که گشت زیر و رو خانه من

مرگ آمد و پر گشود در لانه من

من مردم و زنده هست افسانه عشق

تا زنده نگاهدارد افسانه من

افسانه من تو بودی ای افسانه

جان از کف من ربودی ای افسانه

صد بار شکار رفتم دل خونین

نشناختمت چه هستی ای افسانه

از اشعار : کارو       تقدیم به بازدید کنندگان عزیز وبلاگ ساحل


|

نوشته شده در 3 شهريور 1389برچسب:,

توسط مرتضی.ن| لينك ثابت |


آهنگی در سکوت

بپیچ ای تازیانه!خرد کن بشکن ستون استخوانم را

به تاریکی تبه کن سایه ی ظلمت

بسوزان میله های آتش بیداد این دوران پر محنت

فروغ شب فروز دیدگانم را

لگد مال ستم کن خوار کن نابود کن

در تیره چال مرگ وحشت زا

امید ناله سوز نغمه خوانم را

به تیر آشیانسوز اجانب تار کن پاشیده کن از هم

پریشان کن بسوزان در به در کن آشیانم را

به خون آغشته کن سر گشته کن در بیکران این شب تاریک وحشت زا

ستم کش روح آسیمه سر افسرده جانم را

به دریای فلاکت غرق کن آواره کن دیوانه ی وحشی

ز ساحل دور و سر گردان و تنها

کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را با وجود این همه زجر و شقاوتهای بنیان کن

که میسوزاند اینسان استخوان های من و هم میهنانم را

طنین افکن سرود فتح بی چون چرای کار را

سر می دهم پی گیر و بی پروا و در فردای انسان

بر اوج قدرت انسان زحمتکش

به دست پینه بسته میفرازم پرچم پر افتخار آرمانم را

از اشعار : کارو


|

نوشته شده در 25 مرداد 1389برچسب:,

توسط مرتضی.ن| لينك ثابت |


هذیان یک مسلول

همراه باد از نشیب و فراز کوهساران

از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران

از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران

از زمین از آسمان از ابر و مه از باد و باران

از مزار بی کسی گمگشته در موج مزاران

می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی

ساز نه دردی فغانی ناله ای اشک نیازی

مرغ حیران گشته ای در دامن شب می زند پر

می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر

ناله میپیچد به دامان سکوت مرگ گستر

این منم فرزند مسلول تو مادر باز کن در

باز کن در باز کن تا ببینمت یک بار دیگر

چرخ گردون زآسمان کوبیده اینسان بر زمینم

آسمان قبر هزاران ناله کنده بر جبینم

تا رغم گسترده پرده روی چشم نازنینم

خون شده از بسکه مالیدم به دیده آستینم

کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم

اشک من در وادی آوارگان آواره گشته

درد جانسوز مرا بیچارگی ها چاره گشته

سینه ام از دست این تک سرفه ها صد اره گشته

بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم

غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم

باز کن مادر ببین از باده ی خون مستم آخر

خشک شد یخ بست بر دامان حلقه دستم آخر

آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم

سر به سر دنیا اگر غم بود من فریاد بودم

هر چه دلم میخواست در انجام آن آزاد بودم

صید من بودند مه رویان و من صیاد بودم

بهر صد ها دختر شیرین صفت فرهاد بودم

درد سینه آتشم زد اشک تر شد پیکر من

لاله گون شد سر به سر از خون سینه بستر من

خاک گور زندگی شد در به در خاکستر من

پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم

وه!چه دانی سل چها کرده است با من من چه گویم

هم نفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده

ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاده مرده

این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم

ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم

غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادر نصیبم

زیورم پشت خمیده گونه های گود زیبم

ناله ای محزون حبیبم لخته های خون طبیبم

کشته شد تاریک شد نابود شد روز جوانم

ناله شد افسوس شد فریاد ماتم سوز جانم

داستان ها دارد از بیداد سل سوز نهانم

خواهی جویا شوی از این دل غم دیده ی من

بین چه سان خون میچکد از دامنش بر دیده ی من

گر که شر توست مادر بی گناهم کن حلالم

ای آسمان مشکن چنین بال و پرم را آسمان

بال و پر دیگر چرا؟ویران که کردی پیکرم را

بس که بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را

باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را

سر به بالینش نهم گویم کلام آخرم را

گویمش مادر چه سنگین بود این باری که بردم

خون چرا قی میکنم مادر؟مگر خون که خوردم؟

سرفه ها تک سرفه ها قلبم تبه شد مرد مردم

بس کنین آخر خدا را جان من بر لب رسیده

آفتاب عمر رفته روز رفته شب رسیده

زیر آن سنگ سیه گسترده مادر رختخوابم

سرفه ها محض خدا خاموش میخواهم بخوابم

عشق ها ای خاطرات...ای آرزوهای جوانی

اشک ها لبخند ها ای نغمه های زندگانی

افسانه ها...ای ناله های آسمانی...سوزها

دستتان را می فشارم با دو دست استخوانی

آخر امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی

هر چه کردم یا نکردم هر چه بودم در گذشته

گر چه پود از تار دل تار دل از پودم گسسته

عذر میخواهم کنون و با تنی در هم شکسته

می خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم

آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم

تا لباس عقد خود پیچد به دور پیکر من

تا نبیند بی کفن فرزند خود را مادر من

پرسه می زد سر گران بر دیدگان تار خوابش

تا سحر نالید و خون قی کرد توی رختخوابش

تشنه لب فریاد زد شاید کسی گوید جوابش

قایقی از استخوان خون دل شوریده آبش

ساحل مرگ سیه منزلگه عهد شبابش

بسترش دریای خونی خفته موج و ته نشسته

دست هایش چون دو پاروی کج و در هم شکسته

پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته

می خورد پارو به آب و می رود قایق به ساحل

تا رساند لاشه ی مسلول بی کس را به منزل

آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر

این منم فرزند مسلول تو مادر باز کن در

باز کن از پا فتادم...آخ...مادر

م... ا... د... ر

از اشعار : کارو       


|

نوشته شده در 25 مرداد 1389برچسب:,

توسط مرتضی.ن| لينك ثابت |


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

موضوعات
  

لينك دوستان
 » پسر تنها » ادبیات@شعر@اس ام اس@عکس لاو@ پس نگاه کن » دست نوشته های دختر بازیگوش » کیت اگزوز » زنون قوی » چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان زبان سکوت و آدرس sahel.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





»فال حافظ

»جوک و اس ام اس

»قالب های نازترین

»زیباترین سایت ایرانی

»جدید ترین سایت عکس

»نازترین عکسهای ایرانی

 

آرشيو
 

شهريور 1389
مرداد 1389

 

نويسنده
 
نویسندگان
 
طراح قالب
  
(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview');